که زيبا بندهام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد
ترا در بيکران دنياي تنهايان
رهايت من نخواهم کرد
رها کن غير من را آشتي کن با خداي خود
تو غير از من چه ميجويي؟
تو با هر کس به غير از من چه ميگويي؟
تو راه بندگي طي کن عزيزا من خدايي خوب ميدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکي، يا خدايي
ميهمانم کن
که من چشمان اشک آلودهات را دوست ميدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهي يافت
که عاشق ميشوي بر ما و عاشق ميشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته ميگويم، خدايي
عالمي دارد
تويي زيباتر از خورشيد زيبايم، تويي والاترين
مهمان دنيايم
که دنيا بي تو چيزي چون تو را کم داشت
وقتي تو را من آفريدم بر خودم احسنت ميگفتم
مگر آيا کسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبهات را گرچه بشکستي، ببينم من تو
را از درگهم راندم؟
که ميترساندت از من؟ رها کن آن خداي دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را
اين منم پروردگار مهربانت، خالقت، اينک
صدايم کن مرا، با قطره اشکي
به پيش آور دو دست خالي خود را، با زبان بستهات
کاري ندارم
ليک غوغاي دل بشکستهات را من شنيدم
غريب اين زمين خاکيام، آيا عزيزم حاجتي داري؟
بگو جز من کس ديگر نميفهمد، به نجوايي
صدايم کن، بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ايمان
قسم بر اسبهاي خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکيه کن بر من
قسم بر روز، هنگامي که عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهايت من نخواهم کرد
براي درک آغوشم, شروع کن, يک قدم با تو
تمام گامهاي ماندهاش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد
ترا در بيکران دنياي تنهايان، رهايت من نخواهم کرد